×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

زندگی

× گاهی وقتا زندگی تمام هواسشوجمع میکنه تاببینه تو چی دوست داری تادرست همونوازت بگیره. کاش هیچوقت نفهمه من چقدر دوست دارم. .dastan.
×

آدرس وبلاگ من

secretking.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/secret king

داستان های عشقی

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تدارك تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم . گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . ا مير با ا صرار ميگفت : تو خسته اي . خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم . راستش اصل داستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم . راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود كه خودم ماشين داشتم ، يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم ، البته بدون گواهينامه . بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن . من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه من رو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر كشيدم . بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن . همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار و دومي مشروب . اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك و با استفاده از تشنگي شديد من ، اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن . بهر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود . يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كه تازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك آروم بزارم كه يكي از دوستام به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار و دومي رو ابي خونده ، اگه ميشه اين دوتارو بزارين. راستش جا خوردم آهنگ جديد از ستار و ابي ؟!!!!!!! پس چرا بدست من نرسيده بود ؟!!!!!!!! بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم : آره آره دارم بزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخاب كرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به رقصيدن. هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم . نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار مي ...... سرش رو بلند كرد ولبخند تلخي زد ، درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوند آه اي رفيق آه اي رفيق نان گرم سفره ام را باتو قسمت كردم اي دوست هرچه بود از من گرفتي غير آه سردم اي دوست آه اي رفيق آه اي رفيق من و نازي همديگرو محكم بغل كرده بوديم و ميرقصيدم ، اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديم كسي هم متوجه ما نبوده . من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم . اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود ، مستقيم تو چشمام نگاه كرد و گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم . اما دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم . در همين زمان آهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروع شد نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره هر غم پنهون تو يه دنيا رازه... منو با تنهاييام تنها نذار دلم گرفته بله اسير شديم و رفت .......... اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو ميزد . ما اصلا" متوجه نبوديم دور و ورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكرد ند اما ديگه نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كه عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله ......... بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده باهام كاري نداشتن . اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن . دستاش تو دستم بود ، داغ داغ.......... اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود واقعا" عجب چيزي اين عشق ........ يه نگاه و اين همه حرارت . اين همه شور ، اين همه عشق .... داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتي پيش كشته و مردش بودم ، اما حالا ميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزد . اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودش درست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم . در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست . سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشت هام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني ؟ بغضش تركيد و گفت: ميدوني چند وفته تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدت ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي ، كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ؟ و ميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اما هر بار ..................... براي دومين بار در طول اون شب انگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريخته شده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساس سرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم . تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد . هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنين گذشت . هيچكس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد . اونشب فقط من ، نازنين و خدا ميدونستيم چه برما گذشت . و اونشب فقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت . خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا ميشه رفت بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟
چشمان نازنين التماس ميكرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر ميكرد .........
دلم تو سينه فشار مياورد . كه بمان .....نرو.......پاهام توان حركت را نداشتن........اما بايد ميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل
پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي .........
ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت
مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم .
سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي
ماشين رو روشن كردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در
حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابون پهلوي و سپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم .
اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تا صد متر ماشين رو زمين سر ميخورد
در سكوت كامل و آرام رانندگي ميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .
تو فكر بودم و اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشت آماده ميشد بره كله پاچه بگير سلام كردم
جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ..
ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود .
پرسيد : كي اومدي خونه ؟
گفتم : الان ......
يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه .
منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد .
نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويم ميزد، ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلند شو
بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟
با خودم فكر كردم .من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفت نه
پرسيدم هيشكي ؟
گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد : گفتم نه...... فقط ......
گوشام تيز شد . فقط چي ؟
فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟
اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .
بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم پبه زنگ دوم
نرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم .
با بغض گفت : كجايي ؟
گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم .
دستپاچه گفت : خدا نكنه .
گفتم : الان حالم از صدتا مرده ام بدتره . نميدوني ديشب با چه جون كندني دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .
نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتو به من برسون
بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم .
با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا..... مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه خنده اي كرد و گفت : برو .. .برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نميشدي ، برو
.... برو كه طرف منتظره ....
بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............
از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم .
جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ . اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم . كه ديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه. نگاه كردم ديدم نازنينه . گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه . وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم . اما پهلوي هم شلوغ بود . با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم . نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم .با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم .دستان نازنين رو گرفتم و اونا رو بوسيدم . اشك توي چشمام حلقه زده بود و اينبار اون بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد . از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت . موهاي مشكي بلند و صاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود . صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته ،
نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .
عين موهاش . قد بلد بود ، تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود . بغلش كردم . گفت احمد من ميترسم . در حاليكه توي بغلم ميفشردمش ، پرسيدم ، از چي ؟
از اينكه . نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم . نكنه به خودم بيام و ببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي .
سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اونو بوسيدم . يك بوسه گرم و طولاني . اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن . چشماش رو باز كرد . گفتم خب : خوابي ؟
گفت : نه .
دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم و گفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد .
تريا پاتوق عشاق بود . به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن . به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم . از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم : آره غصه . و بعد پرسيدم تو چي گفت : منم مثل تو ..........پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم . جوجه كباب ، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي
شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .
دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم . منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود .تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم .
نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد .
اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مياي پيشم .
آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش مي رسونم .
فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت .
خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدون اون برام غير ممكنه .
__________________
جمعه 17 دی 1389 - 11:42:57 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم